نصيحت به دشمن خويش
در اين هنگامه حسين (ع) شتر خويش را خواست، چون آوردند، بر آن سوار شد و رو به دشمن با صداي بلند فرمود: اي مردم عراق! (فرياد او بگونهاي بود که بيشتر آنان ميشنيدند)، پس گفت: اي مردم! سخنم بشنويد، و شتاب مکنيد تا شما را اندرز دهم به آنچه حق است و بايد من به شما برسانم! عذر خويش را بر شما آشکار کنم، پس اگر نسبت به من انصاف روا داشتيد، سعادتمند شويد، و اگر انصاف نداديد، با هم بينديشيد و تصميم خود را بگيريد تا پس از آن، کار شما برايتان اندوه و نگراني پيش نياورد، سپس آنچه ميخواهيد درباره من انجام دهيد و هيچ ملاحظهاي نکنيد، زيرا به راستي ولي و صاحب اختيار من، آن خدايي است که قرآن را فرود آورد و اوست که صالحان و نيکان را سرپرستي ميکند.
امام آنگاه خداي را سپاس گفت و او را ستايش کرد و به آنچه شايسته بود از وي ياد کرد و بر آخرين فرستاده خدا و ملائکه و پيامبران درود فرستاد. سخنانش به گونهاي بود که هرگز شنيده نشده است که سخنوري پيش و يا پس از وي در گفتار، بليغتر از او باشد. پس از آن فرمود:
اما بعد، پس نسب و خاندان مرا بسنجيد و بنگريد که من کيستم؟ آنگاه بخود آييد و خويشتن را سرزنش کنيد، پس از آن ببينيد که آيا کشتن من و دريدن پرده حرمتم براي شما شايسته است؟
آيا من پسر و دختر پيامبر شما و فرزند وصي او که پسر عموي پيامبر و نخستين کس از مؤمنان بود که تصديق کرد آنچه را که پيامبر از نزد پروردگارش آورده بود، نيستم؟
( صفحه 256)
آيا حمزه سيدالشهداء عموي من نيست؟
آيا جعفر طيار، که در بهشت با دو بال پرواز ميکند، عموي من نيست؟ آيا آنچه را که پيامبر خدا درباره من و برادرم فرموده به شما نرسيده است؟ آنجا که گفته: اين دو تن، سرور جوانان اهل بهشتند؟
پس اگر گواهي دهيد بر درستي سخنم، حق گفتهايد: بخدا سوگند! از آن هنگام که دانستم خداوند، دروغگو را دمشن دارد، دروغ نگفتهام، پس چنانچه مرا دروغگو بپنداريد، براستي در ميان شما کساني هستند که اگر از آنان بپرسيد، شما را از چنين سخني، آگاه خواهند کرد. از (کساني مانند:) جابر بن عبدالله انصاري، اباسعيد خدري، سهل بن سعد ساعدي، زيد بن ارقم، و انس بن مالک بپرسيد، تا به شما خبر دهند که اين سخن را از پيامبر درباره من و برادرم شيندهاند؟ آيا اين گفتار رسول خدا، شما را از ريختن خون من بازنميدارد؟
شمر بن ذيالجوشن در پاسخ آن حضرت گفت: خدا را بر حرفي بپرستم (يعني از خدا پرستي به دور باشم) اگر دريابم که چه ميگويي!
حبيب بن مظاهر به او اينچنين جواب اد: بخدا سوگند! من چنان ميبينم که به هفتاد حرف خدا را بپرستي (يعني هفتاد بار از خدا پرستي به دور باشي) و من شهادت ميدهم که بيترديد تو راست ميگويي و درک نکني که او چه ميگويد؛ زيرا به راستي خدا بر دل تو مهر نهاده و راه هدايت را بر آن بسته است.
سپس حسين (ع) سخن خويش را ادامه داد و خطاب به آنان فرمود: اگر در اين سخن که گفتم، ترديد ميکنيد، آيا شک داريد من پسر دختر پيامبر شما هستم؟ پس به خدا سوگند! در ميان مشرق و مغرب پسر دختر پيامبري جز من، در ميان شما و غير شما نيست.
واي بر شما! آيا از شما کسي را کشتهام که خون او را از من ميخواهيد؟ يا مالي از
( صفحه 257)
شما نابود کردهام؟ يا زخمي بر کسي زدهام که ميخواهيد آنرا قصاص کنيد؟
پس هيچکدام سخني نگفتند و سکوت اختيار کردند.
آنگاه امام فرياد زد: اي شبث بن ربعي، اي حجار بن ابجر، اي قيس بن اشعث، و اي يزيد بن حارث! آيا شما به من ننوشتيد که: ميوهها رسيده و باغها سرسبز شده، و به تحقيق به سوي لشکري آماده براي خويش پيش ميآيي؟!
قيس بن اشعث پاسخ داد: ما آنچه را که تو ميگويي در نمييابيم، ولي در برابر فرمان پسر عمويت (عبيدالله) سر فرود آر که ايشان چيزي جز آنچه تو دوست داري برايت نميخواهد!
حسين (ع) به او فرمود: «لا و الله لا اعطيکم بيدي اعطاء الذليل، و لا افر فرار العبيد نه بخدا! نه درخواست خواري به شما خواهم داد و نه از برابر شما چون بندگان فرار خواهم کرد.»
سپس افزود: اي بندگان خدا! من به پروردگار خويش و پروردگار شما پناه ميبرم از هر تکبر کنندهاي که به روز حساب ايمان ندارد. و در پي اين سخن شتر خود را خوابانيد و به عقبة بن سمعان دستور داد: آنرا عقال کند. در اين هنگام لشکر دشمن به سوي او هجوم آوردند.
از کثير بن عبدالله شعبي که به هنگام شهادت حسين (ع) حضور داشته نقل شده است: چون بر حسين، يورش برديم، زهير بن قين، بر اسب دراز دم خود سوار، و مجهز به سلاح گرديد و به سوي ما پيش آمد و گفت: بترسيد از عذاب خدا، در نظر داشته باشيد شما که بر هر مسلماني لازم است برادر ديني خود را اندرز دهد. ما اکنون برادريم و بر يک دين و شريعت هستيم تا شمشير ميان ما بکار نرفته است براي نيک خواهي و نصيحت ما شايستگي داريد؛ اما هنگامي که شمشير بکار گرفته شد، رشته پيوسته ما را از هم پاره ميکند، و ما امتي ديگر باشيم و شما امتي ديگر، براستي
( صفحه 258)
خداوند ما را به ذريه پيامبرش بيازمود تا بنگرد ما و شما چه ميکنيم! و ما شما را به ياري وي، و رها کردن اين طاغوت فرزند طاغوت عبيدالله بن زياد ميخوانيم. زيرا شما از اين پدر و پسر، جز بدي نبينيد؛ چشمهاي شما را بيرون کشند، و دستها و پاهايتان را قطع کنند، و اعضاي بدنتان را از هم جدا سازند، و پيکرتان را بر درختان خرما بياويزند، و مردان نمونه و قرآن خوانان شما مانند حجر بن عدي و يارانش و هاني بن عروه و همانند ايشان را بکشند.
دشمن، در برابر، او را دشنام دادند و ابنزياد را ستايش کردند و گفتند: بخدا سوگند! از اينجا نرويم تا آنکه ارباب تو و هرکس که با وي باشد را بکشيم و يا او و يارانش را تسليم گردانده و نزد ابنزياد فرستيم.
پس زهير به ايشان گفت: اي بندگان خدا! همانا فرزند فاطمه عليها سلام سزاوارتر است به دوست داشتن و ياري کردن از پسر سميه! پس اگر ايشان را ياري نميکنيد، شما را به خدا پناه ميدهم از کشتن ايشان! شما ميان اين مرد و پسر عمويش يزيد بن معاويه را خالي کنيد و آنها را به هم واگذار نماييد. پس به جان خودم سوگند! در اين صورت يزيد بيکشتن حسين عليهالسلام هم از فرمانبرداري شما خشنود گردد.
دراين هنگام شمر تيري به سوي او افکند و گفت: ساکت باش، خداوند صداي تو را فرونشاند، ما از بسياري گفتار تو به ستوه آمديم.
زهير که رحمت خدا بر او باد، به شمر پاسخ داد: اي فرزند کسي که بر پاشنه پاي خود ميشاشيد! (1) من با تو سخن نميگويم، زيرا تو را جانوري بيش نميدانم،
( صفحه 259)
بخدا سوگند! گمان نميکنم تو دو آيه از قرآن را دريافته باشي! پس مژده ميدهم تو را به رسوايي روز قيامت و عذابي دردناک.
شمر گفت: به تحقيق خداوند تو و ارباب تو را پس از ساعتي خواهد کشت.
زهير در پاسخ گفت: آيا مرا از مرگ ميترساني؟ بخدا سوگند! مرگ را در کنار او، از جاويدان بودن در ميان شما بيشتر دوست دارم. آنگاه با صداي بلند گفت: اي بندگان خدا! اين فرد پست بدخوي و مانند او شما را نفريبند و از دينتان برنگردانند. پس به خدا سوگند! گروهي که خون فرزند و اهل بيت پيامبر را بريزند و ياران و مدافعان حريم ايشان را بکشند به شفاعت محمد و خاندان او هرگز نايل نشوند.
آنگاه مردي از پشت سر، به زهير گفت: اباعبدالله ميگويد، به جان من سوگند، بازگرد که همچون مؤمن آل فرعون که قوم خويش را نصيحت کرد، تو نيز با گفتار خويش اينان را نصيحت کردي و چنانچه که خيرخواهي و رساندن کلام حق براي آنان سودي داشته باشد، تو آنرا رساندي.
(2) .
پس ياران عمر سعد سوار شدند، و اسب حسين را نيز برايش آوردند، آن حضرت بر آن نشست و به همراه چند تن از يارانش پيش تاخت، آنگاه به برير بن حضير که جلوي او بود، فرمود: با اين مردم سخن بگو!
برير، به سوي دشمن پيش آمد و چون نزديک آنان رسيد گفت: اي مردم! پرواي خدا پيشه کنيد، يادگار گران محمد - صلي الله عليه و آله - اينک در ميان شماست، اينان فرزندان، خاندان، و دختران و حرم او هستند، آنچه در دل داريد بگوييد؟ ميخواهيد با آنان چه کنيد؟
گفتند: ميخواهيم به فرمان امير عبيدالله بن زياد گردن نهند، تا انديشه او درباره
( صفحه 260)
ايشان آشکار گردد.
پس برير به آنها گفت: آيا شما نميپذيريد که ايشان به همان جايي که از آن آمدهاند برگردند؟
واي بر شما اي مردم کوفه! آيا نامهها و پيمانهايي که براي او فرستاديد و عهدي که با خدا بسته بوديد را فراموش کرديد؟ واي بر شما! اهل بيت پيامبر خويش را دعوت نمودهايد و آنها گمان بردند که شما با جانهايتان در راه آن مبارزه ميکنيد، اما هم اينک نه تنها که از وي حمايت نمينمائيد، بلکه ميخواهيد ايشان را به چنگ آوريد و به ابنزياد تسليم کنيد؟ و آنها را از آب فرات بازداشتهايد؟ چه زشت است آنچه که پس از پيامبر با ذريه او انجام دادهايد! خداوند روز قيامت به شما آب ننوشاند که شما بد مردمي هستيد!
يکي از آن دشمنان به او گفت: اي مرد! ما نميدانيم که تو چه ميگويي؟!
برير پاسخ داد: ستايش ميکنم آن خدايي را که بينش مرا درباره شما افزود. پروردگارا! من از کارهاي اين گروه بيزاري ميجويم، خداوندا! در ميان آنان وحشت و هراس بيفکن و آن روز که تو را ملاقات کنند، بر ايشان خشمگين باش! آنگاه گروه دشمن، او را با تير مورد حمله قرار دادند؛ پس برير بسوي جايگاه خويش بازگشت. در اين هنگام حسين (ع) پيش آمد و در برابر دشمن ايستاد و سپس نگاهي به صفوف سيل آساي آنان انداخت و عمر سعد را نگريست در حالي که در ميان بزرگان کوفه ايستاده بود، پس فرمود:
سپاس خداوندي را سزاست که جهان را آفريد و آنرا خانهاي نابود شدني قرار داد که اهلش را پيوسته دستخوش دگرگوني سازد؛ پس بيخرد آن کسي است که فريفته او شود و بدبخت آن کسي است که شيفتهاش گردد. به هوش باشيد که دنيا شما را نفريبد، که هر کس بر آن تکيه زند نوميد شود و هر که بدان طمع ورزد، دستش تهي
( صفحه 261)
ماند. من ميبينم شما براي کاري گرد آمدهايد که خدا را خشمگين گردانيده، و بدين جهت روي از شما برتافته و عذاب خود را بر شما فروفرستاده و از رحمت خويش دورتان ساخته است. چه نيکو پروردگاري است پروردگار ما و چه بد بندگاني هستيد شما! که طاعت او را پذيرفتهايد و بر پيامبرش محمد (ص) ايمان آوردهايد و سپس بر ذريه و عترت او تاختهايد، و اراده کردهايد ايشان را بکشيد. براستي شيطان گمراهتان کرده و ياد خداي بزرگ را از خاطرتان زدوده است؛ پس مرگ و نابودي بر شما و بر نيتها و مقاصد شما باد.انا لله و انا اليه راجعون! اين گروه کفر ورزيدند و پس از آنکه ايمان آوردند، دوري باد بر قوم ستمکار!
عمر گفت: واي بر شما با او سخن بگوييد، که وي فرزند علي است؛ اگر يک روز تمام بخواهد با شما سخن بگويد هرگز رشته سخنش پاره نشود و وانماند، پس پاسخش دهيد.
آنگاه شمر پيش آمد و گفت: اي حسين! اين سخنان چيست که ميگويي؟ به ما نيز بفهمان تا دريابيم!
پس آن حضرت فرمود: من ميگويم: از خدا پروا کنيد، و مرا نکشيد، زيرا کشتن و هتک حرمت من بر شما روا نيست، چون که من فرزند دختر پيامبر شما هستم و جده من خديجه همسر پيامبر شما ميباشد. و شايد اين گفتار پيامبر به شما رسيده باشد که فرمود: «حسن و حسين سرور اهل بهشت، هستند» (3) .
اين سخنان نه تنها که در دل سنگ آن گروه، اثر نکرد، بلکه عمر بن سعد، لشکر خود را براي جنگ با حسين (ع) آماده کرد و آنها را در صفوف خود مرتب کرد. و پرچمها را در جاهاي مناسب برافراشت و جناح راست و چپ را مجهز کرد، آنگاه به
( صفحه 262)
نيروهاي قلب سپاه گفت: پايداري کنيد و پيرامون حسين را از هر سو بگيريد و او را درون حلقه محاصره قرار دهيد.
حسين (ع) از جاي خويش، بسوي آن مردم آمد و از آنها خواست که خاموش شوند، ولي آنان سرباز زدند تا آنکه به ايشان فرمود: واي بر شما، مگر چه ميشود که خاموش بمانيد و سخن مرا گوش دهيد؟ بيترديد من شما را به راه راست ميخوانم، پس هر کس از من فرمان برد، از هدايت يافتگان باشد و هر که سرپيچي کند، از هلاک شدگان به شمار آيد. و اينکه همه شما از فرمان من سرباز ميزنيد، و به سخنم گوش نميسپاريد، جز اين نيست که شکمهايتان از حرام پر، و بر دلهايتان مهر نهاده شده است. واي بر شما! مگر انصاف نداريد؟ مگر شنوايي نداريد؟
با شنيدن اين سخنان، ياران عمر سعد يکديگر را سرزنش کردند، و گفتند: ساکت شويد و گفتارش را بشنويد. (4) .
آنگاه حسين (ع) برخاست و خدا را سپاس گفت و ستايش کرد و به آنچه که شايسته مقام باري تعالي بود او را ستود و بر محمد (ص) و ملائکه و پيامبران و فرستادگان با گفتاري رسا درود فرستاد، سپس فرمود: مرگ بر شما اي گروه! که حيران و سرگردان بوديد و ما را به دادرسي خويش خوانديد، هنگامي که ما شتابان براي فرياد رسي شما آمديم؛ شمشيري را که طبق سوگندهايتان ميبايست براي ياري ما بکشيد، به روي ما کشيديد و آتشي را که براي دشمن مشترکمان افروخته بوديم بر ما افکنديد. امروز به سود دشمنان و به زيان دوستانتان گرد آمدهايد، دشمناني که نه عدل و دادي در ميان شما گستردهاند و نه اميد و آرماني اکنون براي شما برآوردهاند، به
( صفحه 263)
هوش باشيد! اي واي بر شما! ما را ترک کرديد، و شمشيرتان در غلاف، دلهايتان آرام، ولي مانند ملخ در اين کار شتاب ورزيديد و مانند پروانه به آن هجوم آورديد. مرگ بر شما اي بردگان جامعه! و رانده شدگان احزاب! و رها کنندگان کتاب! و تحريفگران گفتار! و مجموعه گناهان! و شريکان شيطان! و خاموش کنندگان چراغ هدايت! آيا با اينان همکاي ميکنيد و ما را خوار ميگردانيد؟ آري بخدا سوگند! که پيشينه نيرنگ در شماست، و به ريشهها و شاخسارتان تنيده و همه را در بر گرفته و شما پليدترين ميوه آن هستيد، که براي باغبان استخواني گلوگير و براي غاصب خوش خوراک ميباشيد.
«الا و ان الدعي قد رکز بين اثنتين بين السلة و الذلة و هيهات منا الذلة»
بهوش باشيد! که اين پدر ناشناخته فرزند پدر ناشناخته! مرا بر سر دو راهي قرار داده است، ميان نابودي و خواري! هرگز مباد که ذلت را اختيار کنيم، خداوند و پيامبرش و مؤمنان و پاکدامنان و پاکيزگان که ما را پروريدهاند و انبوه پرهيزگاران و مردماني که به جان آمدهاند، ما را بر آن ميدارند که کشته شدن شرافتمندانه را بر پيروي لئيمان برگزينيم. آگاه باشيد و بدانيد که من با اين خاندانم با آنکه شمار آنان اندک است و چندان ياوري ندارم با شما خواهم جنگيد.
سپس، حضرت سخنانش را به چند بيت از اشعار فروة بن مسيک مرادي پيوند داد و چنين خواند:
پس اگر شکست داديم، از پيش شکست دهندگان بودهايم،
و اگر مغلوب شويم، در حقيقت شکست نخوردهايم،
و پيشگيري و علاج ما از روي ترس نيست،
و هرگاه مرگ از مردماني شانههايش برداشته شود،
در خانه ديگران خواهد خوابيد
( صفحه 264)
اين مرگ، بزرگان قوم من را از ميان برده است.
اگر پادشاهان جاودانه بودند، ما نيز جاويدان ميشويم،
و اگر بزرگواران باقي ميمانند، ما نيز ماندگار ميشويم،
پس به شماتتگران ما بگو: به خود آييد که مرگ
همچنانکه به ديدار ما آمده است، آنان را نيز ملاقات خواهد کرد. (5) .
و افزون بر اين سخنان فرمود: سوگند به خدا! که پس از اين جنايت، بيش از سوار شدن بر اسبي پايدار نخواهد ماند، تا آنکه چونان سنگ آسياب سرگردان شويد و مانند ميله ميان آن، مضطرب و بيتاب گرديد؛ اين مطلب را پدرم از رسول خدا شنيده بود و او نيز به من يادآور شد. اينک در کار خود با شريکان و همراهان خود گرد هم آييد، تا حقيقت کار بر شما پوشيده نماند، سپس براي کشتن من دست به کار شويد، و درنگ نکنيد، که من بر پروردگار خويش و پروردگار شما توکل کردهام. هيچ جانداري جز به قدرت او، پايدار نيست؛ براستي پروردگار من بر راه راست ميباشد. خدايا! باران آسمان را از ايشان بازدار! و سالياني چون ساليان يوسف (قحطي و خشکسالي) بر ايشان پيش آور! و غلام ثقفي را بر آنها مستولي گردان تا جامهاي ناگوار مرگ را بر آنان بنوشاند! که اينان به ما دروغ گفتند، و بيکس و تنهايمان گذاردند، و تو پروردگار مايي؛ بر تو توکل ميکنيم و بسوي تو روي ميآوريم و بازگشت همه بسوي تو است. (6) .
در پي اين سخنان به سوي حسين (ع) حمله بردند.
( صفحه 265)
(1) کنايه از بيفرهنگي و بيابانگردي اوست، زيرا به گفته مرحوم ميرزا ابوالحسن شعراني: چون صحرانشينان را پاشنه پا ميشکافت بول کردن را علاج آن ميدانستند. ترجمه نفس المهموم.
(2) طبري، ج 5، ص 424 -427.
(3) بحارالانوار، ج 45، ص 5 و6.
(4) بحارالانوار، ج 45، ص 8.
(5) لهوف، ص 42 تاريخ ابنعساکر، ج 4، ص 333،مقتل خوارزمي،ج 2، ص 6.
(6) لهوف، ص 43 مقتل خوارزمي، ج 2، ص 7.
نظرات شما عزیزان: